-
درباره ی پست قبلی
چهارشنبه 9 تیر 1389 21:01
حتما هر کی پست قبلی رو می بینه کلی تعجب میکنه که این چیه تو وبلاگ طاها کوچولو به نظر من اون قشنگ ترین پستی یه که تا حالا تو این وب نوشته شده اگه تونستین حدس بزنین چرا !!!!!!! درستهههههههه این پست رو خود طاها جونم نوشته وقتی که مامان اونو رو تخت به خیال اینکه تو خواب عمیقه رها کرده بود و خودش رفته بود تا یه چیزی بخوره...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 تیر 1389 16:25
ث۳۳۳ثثثثثثثثثثصسییییییییسثسثسیثثثثثثثثثثثثثثثثث
-
شیرین کاری های طاها جونم
چهارشنبه 9 تیر 1389 15:34
این اقا کوچولوی ما الان دیگه حسابی با دهنش صداهای مختلف در میاره و برا خودش اواز میخونه و پووووووووووووف پووووف میگه...موقع گریه کردن هم اگه من یا بابا سعیدش جلوی چشمش باشیم جوری باگریه میگه باااااباااا یا ماااا ماااا که دلمون میسوزه براش و زودی بغلش میکنیم خلاصه کلی خودشو واسمون لوس میکنه ..... با رو روئکش هم کل خونه...
-
لالایی
چهارشنبه 9 تیر 1389 13:21
ا ین لالایی رو تازه یاد گرفتم و شبا برات میخونم تا به خواب ناز بری قربونت برم الهی لالا لا لا گل مریم فدای تو شوم هر دم لالا لا لا گل نازم خودم رو من فدات سازم لا لا لا لا گل یاسم تموم عمر به پات وایسم لالالالا گل مینا به عشق تو چشام بینا لالا لا لا گل شب بو تویی خوشرنگ تویی خوشبو لالالالا گل پونه بابات میاد زودی خونه...
-
طاها جون من غذا میخوره
چهارشنبه 9 تیر 1389 13:03
عزیز دلم وضعیت بدنی تو نشون میداد که دیگه باید کم کم غذای کمکی رو برات شروع کنیم من غذای کمکی تو رو از پنج ماهگی شروع کردم البته تو چهار ماهگی دندون در اوردی و برای سفره و غذایی که ما میخوردیم هم خیلی حرص میزدی دیگه طوری شده بود که من و بابا سعید با هم نمیتونستیم غذا بخوریم باید نوبتی تو رو میگرفتیم تا اون یکی غذاشو...
-
پسر نازم سینه خیز میره
چهارشنبه 9 تیر 1389 12:45
عزیز دلم حالا دیگه میتونی خودتو سینه خیز جلو ببری ........کلی از این کار خوشت اومده فقط باید بذارمت روی زمین به میل خودت به همه جا سرک بکشی اولین باری که تونستی سینه خیز بری خونه مامان بزرگ مهمون بودیم داشتم نمازمو میخوندم که دیدم دایی اومده و اصرار که بیا ببین گل پسرت چیکار میکنه نمازم که تموم شد اومدم و دیدم که...
-
کارهای جدید طاها جونم
چهارشنبه 9 تیر 1389 12:27
طاهای خوشکلم یه روز که منو بابایی کنار تخت داشتیم با هم حرف میزدیم یهو از روی کمر غلت زدی و خودت بدون کمک برگشتی روی شکم خودت کلی از این کار جدیدت تعجب کرده بودی ما هم از خوشحالی نمیدونستیم چکار کنیم من که حسابی ماچ ماچیت کردم بابایی هم سریع از اون لحظه عکس گرفت تا برات یادگاری باشه از اولین موفقیت هات تو زندگی ....
-
مرواریدای خوشکل پسرم
چهارشنبه 9 تیر 1389 11:42
عزیز دلم حسابی برا خودت اقا شدی حالا دوتا دندون خوشکل هم داری که مامان اصلا متوجه نشد کی اومدن بیرون .... فقط یه روز صبح که بابا سعیدت از خواب بیدار شده بود اومد بالای سرت و گفت خواب دیدم طاها جونم دندون دراورده من که باورم نمیشد خوابش واقعی باشه ولی وقتی با اصرار اون توی دهن کوچولوتو چک کردیم دیدیم بععععععله اقا...
-
تولد طاها جونم
سهشنبه 25 اسفند 1388 17:54
طاها جونم تولدت مبارک طاهای عزیز ما درساعت 4و20 دقیقه بعد از ظهر سه شنبه اول دیماه سال 1388 در بیمارستان شهید بقایی زیر نظر دکتر سیما احتشام زاده به دنیا اومد وزن هنگام تولد طاها جون 3کیلو و 750 گرم قد طاها هم 51 سانتیمتر ودور سر طاها جونم هم 37 سانتیمتر بود و همه چیز خدا رو شکر نرمال و طبیعی بود
-
مروری بر خاطرات گذشته
سهشنبه 25 اسفند 1388 17:34
دقیقا بیست یکم اردیبهشت امسال بود که متوجه شدم دارم مامان میشم واز اون روز به بعد خیلی بیشتر از قبل مراقب سلامتی و اعمال و رفتارم بودم تا لیاقت مادری فرشته ی کوچیکم رو داشته باشم کوچولوی ناز من تو مدت نه ماه که تو دلم بود اصلا اصلا مامانشو اذیت نکرد و من خیلی خوش به حالم شده بود که نی نی به این خوبی دارم و اصلا متوجه...
-
به نام خدا
سهشنبه 25 اسفند 1388 16:19
سلام وبلاگ طاها کوچولوی ما هم بالاخره با کمی تاخیر راه اندازی شد امسال با تولد کوچولوی نازم به فکر راه اندازی یه وبلاگ برای ثبت خاطراتش افتادم اولین پست رو هم به معرفی خودمون اختصاص میدم: من و همسر عزیز و مهربونم دیماه سال 1385 زندگی مشترکمون رو با یه دنیا عشق و علاقه زیر یه سقف شروع کردیم و یه خونواده دو نفری رو...