عزیز دلم تو هفت ماهگی هفت تا دندون دراوردی و میتونی بشینی و چهاردست وپا راه
بری و دستت رو به وسایل خونه بگیری و وایستی سر پا و چند ثانیه بدون کمک رو پای
خودت می ایستی والبته همچنان ناراحتی و اذیت از دندون دراوردن همش اب از دهنت
میریزه و دستت تو دهنته و گاهی نق میزنی و بهونه میگیری.از غذا خوردنت هم بگم که
دیگه تقریبا خیلی چیزا میخوری البته هنوز یه سری غذاهای ممنوعه داری ولی خدا رو
شکر خوب غذا میخوری .عاشق بطری اب معدنی و جعبه دستمال کاغذی هستی .البته
همه اسباب بازی هاتو هم دوست داری و باهاشون حسابی سرگرم میشی اما غیر از
اونا این دو تا هم جزو اسباب بازی های دائم تو هستند . الان دیگه خیلی خوشکل و
پشت سر هم ماما ماما ماما ماما و بابا بابا بابا بابا میگی مخصوصا وقتی که میخوای بغلت
کنیم وقتی هم خاله شکیبا کوچولوت رو میبینی پشت سر هم میگی دد دد دد .گاهی
هم که تنها و سرخود راه می افتی و میری توی اشپزخونه وقتی من و بابا صدات میکنیم
که طاها اگه تونستی منو پیدا کنی ! با سرعت خودتو میرسونی پیش ما و میخندی
و میگی ااااه( با کسره) یعنی پیدامون کردی
عزیز دلم امشب دوباره تو رو بردیم پارک عمو پورنگ اخه دفعه قبل خیلی بهت خوش
گذشت و کلی رفتارهات تغییر کرد ما باورمون نمیشد که یه پارک اینقدر رو هشیاری تو
تاثیر بذاره اما بعد از رفتن به پارک تو خیلی خیلی هوشیار تر میشی و فعال و خیلی
بیشتر از دهن کوچولوت صدا درمیاری و میخندی و ورجه ورجه میکنی .... ما ایندفعه با
خودمون روروئک تو رو برده بودیم تا اونجا بتونی برا خودت راحت به این طرف و اون طرف
بری .... کلی ذوق زده شده بودی قربونت برم الهی با روروئکت دنبال بچه های دیگه
میدویدی و براشون میخندیدی اونا هم انگار یه عروسک متحرک دیده باشن کلی باهات
بازی میکردن و باعث میشدن تو بخندی مثل دفعه قبل بازم تاب بازی و سرسره کردی و
توی استخر توپ کوچولو نشستی و با توپ ها بازی کردی دو تا خاله ها هم اومدن اونجا
تا تو رو ببینن و با هم بریم خونه مامان بزرگ ....به اصرار خاله صورتت رو نقاشی خرگوش
کشیدیم و ازت عکس یادگاری گرفتیم که انشالله بعد که اسکنشون کردم حتما تو وبت
میذارمشون عزیزم
پی نوشت : اینم همون عکسا که قولش رو داده بودم
عزیز دل مامان یکشنبه با بابا سعید جون رفتیم مرکز بهداشت تا تو واکسن شش ماهگی رو
بزنی ...من و بابا طبق معمول کلی برا واکسنت از روز قبل استرس گرفته بودیم و من
طبق معمول همیشه شب قبل از واکسنت تا صبح خوابم نبرد وتو مرکز بهداشت هم
داشتیم در مورد اینکه ایا واقعا غیر از فرو کردن سوزن تو پاهای کوچولوی بچه ها راه
دیگه ای برا تلقیح واکسن کشف نمیشه با بابا صحبت میکردیم که متوجه شدیم تو
داری با پسر کوچولوی شش ساله ای که کنارمون نشسته بود بازی میکنی و براش
میخندی ....
اون روز ما صبح خیلی زود ساعت هفت از خونه اومدیم بیرون تا مثل دفعه قبل به
شلوغی مرکز بهداشت نخوریم و مجبور نشیم واکسن نزده برگردیم خونه من که فکر
میکردم الان برسیم اونجا هنوز کسی نیومده و کلی بهمون میخندن که چرا صبح خروس خون اومدیم
ولی وقتی رسیدیم با یه عالمه کوچولو همراه مامان و باباهاشون مواجه شدیم که من
اخرش نفهمیدم ساعت چند از خواب بیدارشدن که اینقدر زود رسیدن اونجا ... خلاصه
اولین نفری که رفت برا واکسن با شجاعت تمام واکسن زد و اصلا گریه نکرد و بابا سعید
اونو به اولین پنالتی فوتبال تشبیه کرد که باعث روحیه گرفتن بقیه میشه ودر کمال ناباوری
دیدم که همه بچه هایی که بعد از اون واکسن زدن هیچ کدوم گریه نکردن و با غرور و
لبخند از اتاق بیرون می اومدن ولی یکی از دختر بچه ها که ظاهرا خیلی میترسید اینقدر
جییییییییییغ کشید که دونفری که بعد از اون بودن هم برا واکسن گریه کردن ....خلاصه
نوبت ما شد و تو اول برا قد و وزن چک شدی که خدا رو شکر وزنت ۹ کیلو و قدت هم
۷۲ بود و همه چیز خوب بود برا واکسن هم تو بغل بابا بودی فقط یه کوچولو گریه کردی و
خدا رو شکر زیاد اذیت نشدی منم زیاد بهت دارو ندادم فقط یک بار قبل از واکسن و یک
بار هم ۶ ساعت بعد از واکسن وتا شب هم خیلی خوب خوابیدی ولی شب احساس
کردم بدنت یکمی گرم تر از معموله البته درجه حرارت بدنت ۳۷.۷ بود ولی من و بابا یکمی پاشویه ات
کردیم و زودی خنک شدی ولی من بازم تا صبح برا اطمینان بیدار موندم که خدایی نکرده
یه وقت تب نکنی عزیز مامان
به پیشنهاد یکی از دوستای خوبم تصمیم گرفتیم عزیز دلمون رو ببریم پارک شادی عمو
پورنگ که برا نی نی ها هم وسیله بازی داره و سرپوشیده اس حتی فکرشم نمیکردیم
اونجا این همه بهت خوش بگذره عزیزم اول از همه که وارد پارک شدیم کلی برا دیوارها و
سقف رنگ ووارنگ اونجا ذوق کردی وخندیدی
بعدش هم بابایی سوارتاب مخصوص نینی ها
گذاشتت و تو هم با خنده نگاهمون میکردی وقتی تاب رو هل میدادیم برامون
خنده با صدا میکردی
و ما هم برات تاب تاب عباسی میخوندیم بعد از یه عالمه تاب سواری با این که هنوز نمیخواستی از تاب بیای بیرون اما بابایی تو رو برد برا سر سرهسواری . اونجا یه سرسره کوچولو بود که پایینش یه استخر توپ کوچیک داشت تو با
کمک بابایی ازتوش سر میخوردی و میومدی وسط استخر توپ و اونجا سعی میکردی از
توپ های توی استخر برا خودت برداری
خلاصه از رنگ و وارنگی اونجا کلی سر ذوق اومدهبودی و خیلی خیلی بهت خوش گذشته بود خدا رو شکر