چند روزیه که میبریمت یه پارک نزدیک خونمون ...
روز اول که رفتیم اونجا اصلا بازی نکردی و همش دور و بر ادم بزرگا بودی ..
بهت میگفتم مامان برو سرسره ..
میگفتی نه ! سرسره دوست ندارم ..
خلاصه نه تو استخر توپ رفتی نه سرسره نه تاب و نه تخته پرش و نه هییییییییچ بازی دیگه ای ...
خدا میدونه چقدر از این موضوع ترسیده بودم ! اخه مدام اطرافیان میگفتن که شما هزار ماشالله چقدر عاقل تر از سنتون رفتار میکنید و چقدر بزرگونه برخورد میکنی ..منم ترسیده بودم که نکنه دیگه از بازی کردن خوشتون نیاد و فقط با بزرگترا باشید ..نگران بودم نکنه دیگه بچگی نکنید و نکنه کودکی من برای شما هم تکرار بشه...
تا اینکه چند روز پشت سر هم از بازی با بچه ها و وسایل بازی گفتم براتون و اینکه چقدر خوش میگذره با اونا و چقدر میخندیم و عالیه و کلی با هم با چشم بسته تصویر سازی کردیم و خندیدیم و فکر کردیم که داریم با هم میپریم تو استخر توپ یا از سرسره سرررررررررررمیخوریم پایین و میخندیم ..اینقدر گفتم و اینقدر هر شب بردمتون پارک تا بالاخره تو هم از بازی با بچه ها و وسایل خوشت اومد دوباااااااره خدا رو شکر