بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَرولَیُزلِقونَکَ بِأَبصرِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرٌلِلعَلمین

بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُالّذینَ کَفَرولَیُزلِقونَکَ بِأَبصرِهِم لَمّاسَمِعُواالذِّکرَویَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ ومَاهُوَ إِلاّذکرٌلِلعَلمین

اولین خرید بدون طاها جونم

شنبه برای اولین بار کوچولوی عزیزم رو گذاشتم پیش مامانم و با خواهرم  رفتم بازار برای

خرید یه سری چیزای تولد طاها جونم  ..وای خدا جون اگه بدونی چقدر سخت بود

  واسه اولین بار سه ساعت از عزیزترین موجود کوچولوی دنیا دور بودم . فقط خدا میدونه

همه حواس و فکرم پیش پسرم بود با اینکه مطمئن بودم مامان و خواهر کوچولوی

مهربونم از خودم هم بهتر بهش میرسن ولی با این حال  توی خیابون حتی یک ثانیه هم

از  فکرش بیرون نمی اومدم مدام فکر میکردم نکنه شیر بخواد نکنه دلتنگم بشه نکنه ..

خلاصه تا برگشتم خونه هزار بار زنگ زدم به مامان که از حال طاها بپرسم  بیچاره مامان

 نگرانیه منو که دیده بود طاها رو از بغلش زمین نذاشته بود حتی وقتی هم که طاها

جونم خوابش گرفته بود مامان اونو یک ساعت تو بغلش نگه داشته بود تا من برگردم .توی

بازار تا کسی به گوشی خواهرم زنگ میزد سریع ازش میپرسیدم کیه؟ کیییه؟ کیییییه؟

اونم کلی بهم میخندید و میگفت شدی مثل پدر اعتماد الملک  توی فیلم قهوه تلخ !! 


پ ن : نمیدونم چرا قالب وبلاگم نیست؟؟ 

نی نی من راه میره

عزیزکم این روزا سرم انقدر شلوغه که حتی فرصت نکردم بیام و یکی از مهمترین

پیشرفت های  تو رو بنویسم البته مشغول تدارک کارای تولد خود تو هستم ولی به هر

حال منوببخش اگه تو ثبت خاطراتت کوتاهی کردم

ووووووووووووووووو واما  کار جدید پسر جوووون من  راه رفتنه آرههههه خوشکلک من

بالاخره   همین چند روز پیش وقتی طبق معمول هر روز سر پا ایستاده بودی و مشغول

بازی و دس دسی بودی  یک دفعه شروع کردی به قدم برداشتن و بدون کمک چهار قدم

راه رفتی .من که از خوشحالی بال دراوردم ولی مثل اکثر مواقع بابا سعید جون شاهد

 اولین های تو نبود و سر کار بود حیییف 

خدایا واقعا هیچ چیز لذت بخش تر از پیشرفت های  پسر نازمون تو زندگیمون نیست

انشالله که من و بابا سعید مهربون همیشه شاهد پیشرفت های تو عزیز دلمون باشیم

 از خدا میخوام همیشه به سمت بهترینها  در پناه خودش هدایتت کنه ان شاالله .الهی آمین

یه خاطره ی کوچولو


کوچولوی خوشکل من

امروز یه چیزی یادم اومد که دلم نمیخواد فراموشم بشه و اون خاطره ی اولین باری بود که ناخن های کوچیکت رو تو بیداری کوتاه کردم .

قبلا همیشه این کارو وقتی انجام میدادم که خوابیده باشی ولی یه روز که خواستم ناخن هاتو کوتاه کنم تو از خواب

بیدار شدی و بهم از اون لبخندای خوشکلت تحویل دادی . منم که دیدم پسر کوچولوم چقدر خوش اخلاقه تصمیم

گرفتم که  تو بیداری کارم رو انجام بدم .دست کوچولوت رو گرفتم و برات توضیح دادم که مامان میخواد چیکار

کنه ..تو هم با دقت بهم نگاه میکردی  وقتی ناخنت رو گرفتم هم زمان با صدای ناخن من هم میگفتم ناخن طاها

میگه :تک     تک.....طاها جون ناخنت چی میگه ؟ تک    تک .تو هم قربونت برم چنان میخندیدی انگار

 قلقلکت میدن با هر تک تک من قهقهه  میزدی و کلی ذوق میکردی  همه ی زندگیمون.از اون موقع

 دیگه همیشه ناخن هاتو تو بیداریت کوتاه میکنم  و تبدیل شده به سرگرمی!


                                 

پارک

امروز من و طاها و بابا سعید  رفتیم  گردش و ددر و پارک ( اخه اینجا چند روزه هوا خیلی خوب شده و جون میده واسه

 پارک رفتن ) 
اول از همه فواره های رنگی اب برات خیلی جلب توجه کردن و من و بابا سعید مجبور شدیم یک ساعت

 جلوی اونا بایستیم  تا تو حسابی بهشون نگاه کنی   قربون اون نگاهت برم من که اینقدر با دقت  نگاه میکنی همه ی

 وجودم . بعد از کلی دقت و دیدن فواره های اب 
بابا سعید برات یه بادکنک بزرگ خرید که توی پارک حسابی باهاش

 سرگرم شده بودی و بعد که بادکنک رو رها کردی از بابا خواستی که باهات بازی کنه و وقتی بابا سعید پرتت میکرد

 هوا کلی  جیغ میکشدی و غش غش میخندیدی  و بازم میخواستی.  محیط پارک و هوای ازاد خیلی  سرحالت میاره

 و هر وقت میریم پارک با اینکه هنوز نمیتونی راه بری  وفقط توی بغل ما هستی  با این حال خیلی سر حال تر و خنده رو تر از

 قبل میشی و خیلی ذوووووق میکنی انقدر بازی کردی و خندیدی تا از خستگی همونجا خوابت برد الهی فدات بشم

البته چون دوربین رو فراموش کردیم ببریم  نشد که اونجا عکس یادگاری بگیریم ولی بجاش چند تا عکس جدید میذارم





اینم کوچولوی ما در حال ناخونک زدن به غذای بزرگترا که اونم کم کم باید ترک کنیم که شما نخوای بهش ناخونک بزنی و بخوری 

تربیت

امروز این مطلبو توی  وبلاگ روانشناسی کودک خوندم :


کودکان وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنند می آموزند بی اعتماد به خود باشند. وقتی با

خشونت زندگی می کنند می آموزند که جنگجو باشند. وقتی با ترس زندگی می کنند می آموزند که

بُزدل باشند. وقتی با ترحم زندگی می کنند می آموزند که به خود احساس ترحم داشته باشند.

وقتی با تمسخر زندگی می کنند می آموزند که خجالتی باشند. وقتی با حسادت زندگی می کنند

می آموزند که در خود احساس گناه داشته باشند.


اما اگر با شکیبایی زندگی کنند بردباری را می آموزند. اگر با

تشویق زندگی کنند اعتماد و اطمینان را می آموزند. اگر با پاداش زندگی کنند با استعداد بودن و پذیرندگی را می

آموزند. اگر با تصدیق شدن زندگی کنند عشق را می آموزند. اگر با توافق زندگی کنند دوست داشتن خود را می

آموزند. اگر با تایید زندگی کنند با هدف زندگی کردن را می آموزند. اگر با صداقت زندگی کنند حقیقت را می

آموزند. اگر با انصاف زندگی کنند دفاع از حقوق را می آموزند. اگر با اطمینان زندگی کنند اعتماد به خود و

اعتماد به دیگران را می آموزند. اگر با دوستی و محبت زندگی کنند زندگی در دنیای امن را می آموزند.


امیدوارم که بتونم تا اونجایی که میتونم از خصلت های بد دور نگهت دارم و خوبی ها رو یادت بدم ان شاالله

دس دسی

اومدم کار جدیدتو که وقت نکرده بودم برات  بنویسم رو بگم که بالاخره تو شازده طلای مامان

دس دسی کردی و مامانو کلی ذوق زده کردی .  دقیقا همون شب 9 ماه و 9 روزگی بود که

  بالاخره افتخار دادی و برامون دست دسی کردی و همراهش هم میگفتی دت دت (به فتح د)

منو بابا کلی ذوق کردیم  البته چند روز قبلش هم  بای بای رو یاد گرفته بودی و  توی خیابون

برای همه بای بای  میکردی


الهی قربون اون دستای کوچولوت برم من . همه وجود مادر

۹ماه و۹روزگی

به بهانه ۹ماه و۹روزگی

 

عزیز دلم الان که این نوشته رو برات مینویسم تو9 ماه و 9 روزه که قدم های کوچیک و پربرکتت رو تو زندگی من و بابا  سعیدگذاشتی .

به اندازه تمام این مدت خدارو شکر کردم به خاطر داشتن تو ولی میدونم    در برابر


هدیه بزرگی که خدا به ما داده  هنوز هیچ کاری نکردم.  پسر نازم تو  بعد از 9 ماه و


9 روز که تو دل مامان بودی  اومدی و این دومین 9 ماه و 9 روزه که پیش مایی و همه زندگی ما  شدی .


پسرکم بهترین ها رو برات از خدای بزرگ و مهربون میخوام  و امیدوارم بتونم بهترین مادر برات باشم انشالله .



با تمام وجودم خدارو شاکرم که تو فرشته اسمونی رو مهمون خونه ما کرد فرشته ای که نه ماه  روز و شب با من بود و باهاش زندگی کردیم و بهترین لحظات زندگیمون رو رقم زده و الان که نه ماهه با تو زندگی میکنیم تازه میفهمیم  زندگی اینجوری  خیلی زیبا تر از قبل هست .

 

وقتی باهات صحبت میکنیم و تو با چشمای قشنگت زل میزنی تو چشمامون و با دقت به حرفامون گوش میدی من و بابا  از خود بی خود میشیم و  وقتی که  صدات میکنیم:طاها جونننننننننن   و تو برامون میخندی دیگه انگار همه دنیا مال ماست.


 باور کن از روزی که قدم به زندگی من و بابا سعیدت  گذاشتی زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفته واصلا نمیتونیم لحظه ای رو بدون تو تصور کنیم من که تمام روزها و شبهام تو وجود کوچیک و نازنین تو خلاصه شده بابا  هم وقتی تورو بغل میکنه عشق   تو چشماش موج میزنه.

درسته بعضی شب ها از بیداری زیاد خسته میشیم ولی وقتی تو رو تو بغل  میگیریم تموم خستگی هامون  یادمون میره وقتی یکی از اون لبخندای خوشکلت روتحویلمون میدی که دلمون غنج میره


قربوووووووووووووووووون اون لبخندت بشم ماماااااااااااااااااان جون



هندونه ی ما

 

تا حالا هندونه دیده بودید که هندونه بخوره ؟ کوچولوی مامان وقتی دید من فقط مشغول

عکس گرفتنم و  کسی نیست به داد شکم کوچولوش برسه تصمیم گرفت خودش دست به کار

بشه و بعلههههههه شروع کرد به  گازی گازی کردن هندونه